javahermarket

افسوس
یه غریبه
یه غریبه با من تو این خونه است

امروز روز دادگاه بود ومحمد ميتونست از همسرش جدا بشه.محمد با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبيه، دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با پریسا سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.
پریسا
 و محمد 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يکديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر پریسا، پدرپریساخونشونو فروخت تا بديهي هاشو بده و بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها محمد چند ماه افسرده شد. محمد بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت
 محمد وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد
 محمد كنار پنجره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. محمد در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد. پریسا داشت وارد دانشگاه مي شد.

محمد زود خودشو به در ورودي رساند وپریسا وارد شده نشده بهش سلام كرد پریسابا ديدن محمد با صدای بلندی گفت: خداي من محمد خودتي؟؟.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد محمد سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي؟؟پریسا هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.محمد و پریسا بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشان بود بيدار شد .از اون روز به بعد پریسا ومحمدهمه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت

 

 

 

 

 

 


محمدداشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق پریسا رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به پریسا پيشنهاد ازدواج داد و پریسا بي چون چرا قبول كرد.طي پنچ ماه سوروسات عروسي آماده شد ومحمدپریسا زندگي جديدشونو آغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان پریسا به شدت تب كرد محمدپریسا رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري پریسا ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان پریسا رو هم برد. و پریسا رو كور و لال کرد.محمد پریسا رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا محمد سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه پریسا بگذاره ساعتها براي پریسا حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار
 محمد تغیير كرد محمد از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق پریسابه ذهنش خطور مي كرد.محمد ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت پریسا رو طلاق بده.در اين ميان مادر وخواهر محمد آتش بيار معركه بودند ومحمدرا براي طلاق تحریک می کردند. محمد ديگه زياد باپریسا نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش.حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با پریسا حرف نمي زد.

 


يه شب كه محمد وپریسا سر ميز شام بودن محمد بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به پریسا گفت: ببین پریسا می خوام یه چیزی بهت بگم. پریسا دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد محمد حرفش رو بزنه محمد ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا پریسا انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت وبا علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روزپریسا و محمد جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند محمد و پریسا به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند.محمد به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد پریسا داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولي در عين ناباوري پریسا دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم. بعد عصاي نابیناها رو دور انداخت ورفت.و محمدگیج منگ به تماشاي رفتن پریسا ايستاد

 


پریسا هم مي ديد هم حرف مي زدمحمد گيج بود نمي دونست پریسا چرا اين بازي رو سرش آورده..؟!؟!
  محمد  با فرياد گفت: من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي..؟!محمد با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج پریسا

وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم.؟ دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست محمد رها كنه محمد رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه محمد کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي محمد تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كورو لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي وگفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم.سلامتي اون يه معجزه بود. محمد ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت؟؟دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. محمد صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و  بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط ya30nnNnn

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 4546
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 4546
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید